▌│█║▌║▌║ فرق عشق صادق و کاذب ▌│█║▌║▌║

ساخت وبلاگ
در گذشته‌هاى دور مردى بود که هشت دختر داشت و زندگى آرام خود را مى‌گذرانيد، در آن سال‌ها قحطى و گرانى آمد به‌طورى که زندگى بر مردم سخت شد.روزى ديوى آمد و يک (بسته) نوت قيل (بسته خرما) به امانت پيش آن مرد گذاشت و رفت. دختران مرد از اين موضوع خبر نداشتند و نوت قيل را خوردند. بعد از يک سال ديو آمد و امانتى خود را از مرد طلب کرد. مرد گفت: نوت قيل را بچه‌ها خورده‌اند. گرسنه بوده‌اند و سال قحطى هم هست. چيزى نبود، آن را خوردند. ديو گفت: من کار ندارم. من امانتى خود را مى‌خواهم، و اگر ندادى به‌جاى آن يک دختر به من بده. مرد ناچار يکى از دختران خود را به ديو داد. روز بعد باز ديو آمد و خواسته قبلى‌اش را تکرار کرد و گفت: يا نوت قيل را مى‌خواهم يا يک دختر. واِلّا تو را مى‌خورم. مرد ناچار دختر بعدى را به او داد. تا هفت روز هر روز ديو مى‌آمد و يک دختر را مى‌برد.روز هشتم وقتى ديو آمد و خواسته خود را مطرح کرد، مرد گفت: تمام دخترانم را بردي، فقط دختر کوچک آخرى‌ام مانده است اين يکى را برايم بگذار. ديو گفت: اين يکى را هم مى‌خواهم و به زور دختر کوچک را هم گرفت و برد. دختر کوچکِ مرد بسيار قشنگ بود. ديو هفت دختر قبلى را کشته و خورده بود، و اين آخرى را به‌علت اينکه قشنگ بود نکشت. دلش رحم آمد و او را زنده گذاشت. لباس سبزى به تنش کرد و دندان طلائى در دهانش گذاشت و او را به روى پشت‌بام بر روى برج نشاند و به او گفت: دختر اينجا بنشين تا من به شکار بروم و برگردم. دختر نشست و ديو رفت، دختر به ديو نگاه کرد تا از نظرش ناپديد شد و بعد مشکى چوبى گذاشت و چادرش را بر روى آن انداخت و رفت تا به روخانه‌اى رسيد. کنار رودخانه نشست و شروع به گريه کرد. پسر پادشاه مى‌خواست اسبش را آب ▌│█║▌║▌║ فرق عشق صادق و کاذب ▌│█║▌║▌║...
ما را در سایت ▌│█║▌║▌║ فرق عشق صادق و کاذب ▌│█║▌║▌║ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3eleman13605 بازدید : 194 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 20:19